مریم غفارپور- این یعنی اوج بدشانسی! با لبان ورچیده به پنجتومانی کمی چروک و چسبزدهای که خاله به من داد نگاه کردم. تشکر کردم. مامان داشت برای خاله از دوقلو بچهدار شدن همسایهمان تعریف میکرد.
گفتم: «حالا چی میشد سه چهار روز زودتر منو به دنیا میآوردید؟! آخه روز اول عید هم شد روز تولد؟!»
مامانم از گوشهی چشم نگاهم کرد و رو به خالهام گفت: «قدر که نمیدونه! یک یکه تولدش، نق میزنه!» خاله آروم گفت: «بچه است دیگه. نمیفهمه که این چیزها کلاس داره!»
ناامید سری به چپ و راست تکان دادم. کنار بابا نشستم. شوهرخالهام مثل همیشه توی گوشیاش فیلمهای کوتاه به بابا نشان میداد و رگهای پیشانی خودش از زور خنده بیرون میزد. بابا با بلندترین صدایی که از گوشی بدبخت درمیآمد فیلم را نگاه میکرد.
شانهاش را تکان دادم و غرغر کنان گفتم: «بابا، چرا برام تولد نمیگیرین؟! امروز روز تولدمه ها!»
بابا در حالی که میخندید، بدون نگاه به من گفت: «تو مرد شدی دیگه! مردهای بزرگ که تولد نمیگیرن!» با لبخند بزرگی چهارزانو زدم.
آتوسا، دخترخاله پنجسالهام، با خواهر کوچکم، لیلا، بازی میکردند.
آتوسا با همان صدایش که همیشه انگار داشت جیغ میزد گفت: «امیر، بیا بازی!»
کمی به پازلی که میچیدند نگاه کردم بعد سرمو بالا گرفتم و غبغبم را باد کردم. با صدایی که سعی داشتم کلفتش کنم گفتم: «من دیگه بزرگ شدهم. با بچهها بازی نمیکنم.»
آتوسا حرصی نگاهم کرد و پشت چشم نازک کرد. از خوشحالی اینکه واقعا شبیه مردهای بزرگ شده بودم بلند شدم بروم کمربند ببندم که یکدفعه در خانه با شدت باز شد و عمه خودش را انداخت داخل.
بابا که در را برایش باز کرده بود، تنها کسی بود که تعجب نکرد. عمه بهسختی پاهای تپل و کوتاهش را حرکت داد و جلو آمد. یک لحظه از فشاری که قرار بود به گونههایم وارد شود چشمانم را بستم!
عمه جلو پرید و صورتم را در دستانش گرفت و سه چهار بوس آبدار روی صورتم زد. در حالی که میگفت «پسر کوچولو تولدشه!»، تمام قولنجهای نشکستهام را شکست!
قدش تا کمر بابا بهزحمت میرسید. شوهر عمه با پاهای بلند و لاغرش نزدیکم شد و کیک در دستش را تا نزدیک دماغم جلو آورد و گفت: «تولدت مبارک بچه!»
کیک بزرگ و سبزرنگ را از دستش گرفتم. با اخم نگاهش کردم و زمزمه کردم: «من بچه نیستم. بابام گفته من دیگه بزرگ شدهم!»
به محض تمام شدن جملهام، بابا داد زد: «کیکو دست اون بچه ندین، میفته.» داغی گونههایم را حس کردم. شوهرعمه کیک را از دستم گرفت و معنیدار لبخند زد.
به اصرار مامان، پشت میز نشستم. کیک را جلوم گذاشتند. عمه با افتخار گفت: «عزیزم، کیک اسفناجه! ابداع خودمه. مثلش تو جهان پیدا نمیشه. شک ندارم از کیکهای دیگهای که تا حالا خوردی خوشمزهتره.»
مامان گوشهی لبش را با دندان فشار داد و داخل آشپزخانه رفت. بیمیل لبخند زدم. «۲» شمع ۱۲ روی کیک واضح بود که سه بوده و به دو تبدیل شده است.
پسر عمهم، سپهر، که ضرب همهی عددها را بلد است، بهم چسبیده بود. کت و شلوار سورمهای پوشیده و مثل همیشه ساکت بود. برای باز شدن سر صحبت گفتم: «چه خبر سپهر؟ مدرسه خوبه؟»
سپهر بدون نگاه، در حالی که با انگشتهایش چیزی را حساب میکرد، جواب داد: «داری مزاحمم میشی بچه.» و لبخند حرصدرآری زد.
دندانهایم را روی هم کشیدم و غرزنان گفتم: «ما همسنیم!»
مامان بالأخره از آشپزخانه بیرون آمد. لبخند پررضایتی روی لب داشت. پیشدستیهای جهیزیها ش را بیرون کشیده بود. من و بابا متعجب به هم نگاه کردیم.
مامان عرق پیشانیاش را گرفت و همه را دور من جمع کرد. منتظر آوردن کادوها مشتاق به همه چشم دوختم. با دست شوهرعمه که در جیبش رفت چشمانم برق زد. تا نزدیک زانو دستش را پیش برد و دنبال گشت.
با استرس به دستش زل زدم و آب دهانم را قورت دادم
اما با دیدن هزارتومانیهایی که بیرون کشید، انگار با سوزن بادم را خالی کردند.
با حسی که انگار داشت شمش طلا میداد هفت تا هزارتومانی را جلوم گرفت و گفت: «بیا عمو! اینم کادوی تولدت!»
بعد به آتوسا و لیلا و سپهر هم نفری پنج تا هزاری داد.
وارفته گفتم: «تولد منه. چرا به همه دادین پس؟!» آتوسا تند جواب داد: «چون عیده، ما عیدی گرفتیم، تو کادوی تولد.»
شوهرخاله که حس میکرد نباید جلو شوهرعمه کم بیاورد گفت: «البته که ما قبلا هم عیدی هم کادوی تولد امیرجانو تقدیمش کردیم.» و چشمک کجوکولهای به من زد.
پنجتومانی کادوی خاله را هم از جیب شلوارم بیرون کشیدم و ناامید نگاهش کردم. امسال هم مثل سالهای قبل. فکر کنم تا آخر عمر قرار بود کادوی تولدم با عیدی یکی باشد!